نامه تکان دهنده لیلا زمردیان که ۳ یا ۴ روز قبل از ترور مجید شریف واقفی به رؤیت تقی شهرام و دوستانش میرسد، سندی گویا و تأملبرانگیز است. کپی نامه مزبور (دستخط لیلا) را در سایت «اندیشه و پیکار» می توان دید.
وحید افراخته و سید محسن خاموشی و…در بازجوییهای خودشان در مورد این نامه توضیح دادهاند. تقی شهرام نیز بعد از انقلاب ضمن یاداشتهایی که از اوین بیرون فرستاد به آن اشاره کردهاست.
افسوس که اینگونه اسناد که در شمار سرمایههای مردم ستمدیده ماست احتکار شده و قطرهچکانی بنا بر موقعیت و مصالح گروهی در اختیار عموم قرار میگیرد.
حالا بیش از ۴۰ سال از نگارش نامه گذشته و پژمردگی و غبار بر برگهای سبز نشستهاست. حالا چرا؟ چرا این همه دیر منتشر میشود؟
آیا عدم انتشار نامه لیلا از جمله به خاطر اشارات صریحی است که به اختناق درون تشکیلات و جبر جو و شانتاژ شرایط دارد؟
او که سالها در سازمان مجاهدین مبارزه میکرد، در چند عملیات شرکت داشت و با رضا رضایی و…کار میکرد چرا باید آنچنان له شود که تقاضای مرگ کند؟ مگر درون آن سازمان «انقلابی» که شعار میداد از «جهل» اسلام به «علم» مارکسیسم عروج کردهایم چه مسائلی میگذشت؟
در نامه مزبور تشویش خاطر لیلا جا به جا هویداست و او گرچه تقدم ماده بر ایده و مقولاتی این چنین را تکرار میکند،
اما گویی دلش با کسانی است که از دید رهبری وقت سازمان خائن تلقی شده، سخت سر و کوردل و تاریکاندیش معرفی شدند.
وقتی مجید میگوید از مبارزه کنار نرفته و نبریده بلکه صحنه سازی کرده و رهرو راه حنیف و سعید محسن و بدیعزادگان و رضایی هاست برخورد لیلا با او عوض می شود…
لیلا مسئلهای غیر از مبارزه نداشت. و اگر مدام از سازمان سخن میگفت به همین خاطر است. درحالیکه سازمان در واقع یک موجود اثیری بیش نبود و این یا آن فرد بودند که به اسم سازمان خط خودشان را پیش میبردند.
از آنجا که من پیش و بعد از انقلاب با هیچ گروه و سازمانی رابطه تشکیلاتی نداشتهام، توان بررسی نامه مورد اشاره را ندارم. از این حلقههای مفقوده تنها کسانی میتوانند رازگشایی کنند که در آن سالها در ایران بوده و در متن وقایع حضور داشتند. از جمله محسن سیاه کلاه (صمد)، علی خداییصفت، و بیشتر از همه سعید شاهسوندی…
سعید شاهسوندی (که جریان تقی شهرام خائناش میشمرد) ساعاتی پیش از ترور مجید شریف واقفی با وی دیدار داشتهاست. پیش و بعد از زندان پای صحبتهای صمدیه نشسته و لیلا را هم از نزدیک دیده و میشناخته و مجید در باره لیلا با وی شور و مشورت کردهاست.
علی خدایی صفت نیز با جریان شریف (مجید، مرتضی، سعید) همراه بود.
بعد از ترور مجید و مرتضی، سعید شاهسوندی فراری است و رابطه سعید با علی خدایی صفت هم قطع میشود.
در تاریخ ۱۸ اردیبهشت سال ۵۴ نفرات تقی شهرام تحت عنوان ساواکی، با یک پیکان سفید رنگ به خانه علی خدایی صفت میآیند و دست و چشم بسته، وی را نزد بهرام آرام میبرند و بازجویی آغاز میشود… (من این موضوع را از خود علی در زندان قصر شنیدم و به درستی آن یقین دارم)
تفصیل ماجرا در کتاب تحلیل آموزشی بیانیه اپورتونیستها از صفحه ۲۲۴ به بعد موجود است و در کتاب «مجاهدین از پیدایی تا فرجام» هم (جلد دوم صفحه ۱۹۸) اشاره شدهاست.
نامه لیلا باید پاراگراف پاراگراف مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار گیرد و این کار جز از اهل آن (کسانی که نام بردم) ساخته نیست.
لیلا همسر مجید بود و چه بسا مجید درست بهمین دلیل نمیخواست در مورد وی به راستروی بیافتد و عملاً به نوعی چپروی افتاد.
لیلا امید داشت جریان جدید (مجید و دوستانش) او را عضوگیری کنند. اما مجید میگفت او نه با ما و نه با آنهاست. ما معیارهای مجاهدینی داریم و تا با خودش برخورد نکند نمیتوانیم وی را بپذیریم.
در نقطه مقابل لیلا که خود را معلق میدید مدعی بود شما با نپذیرفتن من، فردا به عنوان برتری ایدئولوژیک به رقبای خودتان خواهید گفت فلانی خبر داشت ولی به شما نگفت…
جریان حاکم بر سازمان هم با وی راه نمیآید و لیلا با بیاعتنایی که به قول «مانس اشپربر» بدترین نوع خشونت است روبرو میشود.
حالا میفهمیم که اصرار شهرام و بهرام برای همراه بودن لیلا با مجید در واقع کنترل مجید است و نه دلسوزی و یا حفظ حرمت خانواده…
لیلا بعد از اطلاع از کشته شدن مجید، آرام و قرار نداشت و بر تضادهای درونیاش دم به دم افزوده شد.
او را برای از سربازکردن به کارگری میفرستادند و در یکی از همین کارگری رفتنها مـورد سوءظن مأمورین در میدان شاه (میدان قیام کنونی) واقع شده و در ضمن فرار بعلت تیراندازی مأمورین زخمی و با خوردن سیانور جان میبازد. (۱۴ دی ۵۵ )
بنا بر اظهارات وحید افراخته (در بازجوییهای ساواک) سازمان در سال ۱۳۵۴ به فکر ترور لیلا زمردیان نیز بوده که عملی نمیشود…
کروشهها [] را من افزوده و سرفصلها برگرفته از خود نامه است.
به داستان زندگی من گوش کنید
به داستان زندگی من گوش کنید. مطالبی که بر این کاغذ مینویسم شاید در خیالتان هم نمیگنجد. اما در حال حاضر که قرار است روی مسائل ما وقت بگذارید و مرا و اعمال و کردارم را تحلیل کنید و موضع اصلی ام را مشخص نمائید بهتر است بطور واقعیتر با مسائلم آشنا شوید. چرا که از این شناخت به تجربیات زیادی میرسید و مطمئناً آنرا در برخورد با دیگران رزمندگان بکار خواهید بست و آنها انحرافی نظیر انحرافات من پیدا نخواهند کرد و در سنگرتان افرادی مانند من پیدا نخواهند شد.
…
نوشتن این مطالب برایم دشوار ترین کار است. ابتدا فکر میکردم که فرار کنم ولی بعد از تامل زیاد به این فکر افتادم که باید بمانم و هر تصمیمی که در مورد من میگیرید ولو کشتن، با جان و دل بپذیرم.
در هرصورت من میدانم که جز انتقام و نفرین و دشنام شما و خلق چیز دیگری نخواهم شنفت ولی با این وجود آمادهام.
…
از اولین روز شروع این تاریخ سقوط خودم مینویسم:
خانه (ایکس) شلوغ و پلوغ بود. هر ساعت از گوشه ای خبری مبنی بر شهر گردی [مأمورین ساواک] میرسید و شما در جنب و جوش عجیبی بودید. وسائل را میبستیم از خانه میفرستادیم بیرون و شب را در کوچهها و خیابان صبح میکردیم. بهر صورت وضع خودم را میگویم. ابتدا قرار شد بروم. A [مجید] مسئول من شده بود. خواهر هم همین کار را میکرد. ولی بعد A [مجید] به من گفت که دیگر لزومی ندارد بروم اما خواهر به کارش ادامه میداد. گویا وضع من تغییری کرده بود. بعد هم همینطور شد. A [مجید] گفت که من و تو بنظر بچهها برای حفظ بیشتر باید به شهرستان برویم. من بعنوان دستور سازمانی قبول کردم ولی راستش را بخواهید در ته دل غصه میخوردم. بهر صورت من بعنوان محمل باید تا زمانی که شما به خانه احتیاج داشتید آنجا میماندم. کار من کمک کردن به شماها در جمعآوری چیزها بود. ولی موضع خودم را میدانستم که دیگر جایی در کنار شما ندارم و باید به اطاق تکی و کار بپردازم. تنها چیزی که به آن امید داشتم و مرا خوشحال میکرد تغییرم در دوران کار بود و فکر میکردم که باید مبارزه سختی را با خصلتهای غیر انقلابی و خرده بورژوایی خودم بکنم تا بتوانم من هم مثل شما برای خلقم کار کنم.
علی [بهرام آرام] و خواهر شبها برای خودشان میرفتند. ب هم همینطور. من و حسن [محمد طاهر رحیمی] و A [مجید] میماندیم. تا چند شب حسن [محمد طاهر رحیمی] مسئولیت با من بودن را به عهده گرفت و درست یادم میآید که همیشه این را میگفت که من خودم جا و مکان دارم ولی تو چکار میکنی. و اگر تو جایی پیداکنی منهم کارم سادهتر میشد.
بهر صورت بعد از این که چند شبی حسن [محمد طاهر رحیمی] ما را تحمل کرد و هر دو اینجا و آنجا میرفتیم بالاخره قرار شد که A [مجید] مسئول حفظ من شود چون او هم مسئولیت مرا به عهده گرفته بود و هم این که جای درست و حسابیای نداشت. بالاخره شناسنامهها را جور کردیم و به مسافرخانه رفتیم. صبحها من به خانه میآمدم و علامت میزدم تا همه جمع شوند و جمع و جور میکردم تا شب که دیگر به منزل احتیاجی نبود و بعد از آن شب همراه A [مجید] به مسافرخانه میرفتم.
برو. دیگر ما نمیتوانیم به تو کار بدهیم
یکی از این شبها که هنوز همراه A [مجید] منزل را ترک نکرده بودیم. A [مجید] به یکی از نشریات ماهانه که تازه آمده بود نظری انداخت و یکباره عصبانی شد و به من گفت که دیگر از این به بعد مسئول من نیست و من که در مورد وضعمان و کارمان از او سئوال کرده بودم مرا نه تنها بیجواب گذاشت بلکه گفت از این به بعد تکلیف تو با بچههاست. با صحبتهایی که کرد متوجه شدم مقالهای در آن نشریه بود که او نمیخواسته و موافق چاپ آن نبوده و آن را دلیلی بر عدم صداقت سازمان میدانسته.
بهر صورت آن شب در مسافرخانه با هم صحبت کردیم و او گفت که با شما اختلاف ایدئولوژیک دارد و کسی که دارای اختلاف ایدئولوژیک باشد جایی برای کار کردن در سازمان ندارد و تصمیمش را گرفته که دیگر از سازمان کنار بکشد.
…
فردا صبح بود که به منزل رفتم و بعد از جمع شدن بچهها او و علی [بهرام آرام] با هم صحبت کردند. بعد علی [بهرام آرام] مرا خواست و گفت A [مجید] در این شرایط بحرانی که باید صرفاً متحد بود و کار کرد گفته که میخواهد برود کناری و فکر کند. به نظر ما او دیگر عضو ما محسوب نمیشود و بنابراین بنا به دلیل وابستگی تو به او این مسئله را با تو مطرح میکنیم. تو تصمیم خودت را بگیر که همراه او میروی یا با ما میمانی.
من به او گفتم که من فقط میخواهم کار کنم و از مسائل او و شما چیز زیادی نمیدانم اما به نظر من درست نیست که او برود و این لحظه همه را تنها بگذارد. من فقط میخواهم کار کنم و با سازمان باقی بمانم و فکر
میکردم که میتوانم اختلافات گذشته را در برخورد با او پیش نیاورم و خود را تصحیح کنم. اما به نظر میرسد او راه دیگری را انتخاب کرده. من تا امروز بیش از هر زمان دیگر به او علاقه پیدا کرده بودم اما با وجود این نمیخواهم بدنبال صرفا رابطه عاطفی خودم و او کشیده شوم. من اگر میخواستم صرفا ازدواج کنم قبل از مخفی شدن شرایط بود اما همه را رها کردم.
بالاخره این که من با سازمان اختلافی ندارم و معتقد به مبارزه جمعی هستم نه فردی. او برود. اما با تمام این حرفها باز هم بهتر فکر میکنم و شما به من فرصت بدهید تا فردا. علی [بهرام آرام] قبول کرد.
شب با او بحث زیادی کردم. عقیده خودم را به او گفتم که به نظر من نمیتواند اختلافات ایدئولوژیک تو را به موضع انفعال بکشاند. اگر واقعاً و صرفاً این اختلاف است باید تو صادقانه دستور سازمان را بپذیری و در مقابل دشمن با سازمان وحدت داشته باشی نه اینکه تنها بروی یک گوشه و در این مدت مسائلات را مطرح کنی و امید حل آنرا داشته باشی. وقتی که سازمان در این مرحله که فقط حفظ لازم است به کمک همه احتیاج دارد و به یک سمپات کنارافتاده پناه میبرد یک عضو بالای سازمان چرا نباید کمک کند.
به او گفتم از نظر من خیانت به خلق و حتی به ایدئولوژی خودت است اگر میگویی دارای ایدئولوژی هستی. این ایدئولوژی هرگز نباید موافق این موضع منفعل تو باشد.
بهر صورت او بعد از بحث زیاد با من به این نتیجه رسید که نظرات سازمان را ولو شهرستان باشد بپذیرد. و دراین مرحله کار کند. فردای آن روز بعد از مطرح کردن این مسئله با شما، شما گفته بودید دیگر به شهرستان هم نباید بروی و صحبت دیروز تو به
منزله یک مسئله بزرگ در وجود توست حرف تو نمیتواند ما را معتقد کند. ما فقط
مسئولیت حفظ تو را به عهده داریم ولی همان که خودت خواستی برو. دیگر ما نمیتوانیم به تو کار بدهیم.
امیدم همه به این بود که بچهها برایم مسئولی قرار خواهند داد
او پذیرفت که مدتی فکر کند و تصمیم بگیرد و برای حفظ مشغول بهکار شود. مسأله اساسی آن وقت حفظ کادرها مطرح بود.
بهر صورت من با آنکه ناراحت بودم با او باشم و به شما گفتم. گفتید که مساله اساسی حفظ است و بعد کار کردن تو و چون تضادی با وضع A [مجید] ندارد بهتر است با هم باشید و من گفتم که شما او را عضو محسوب نمیکنید و تمام افرادش را گرفتهاید و کاری نمیکند. اگر من هم برای شما مثل دیگر افرادتان باشم پس من هم نباید با او باشم. اما شما گفتید تو بر اساس مسئله حفظ و کارکردن با او قرار میگیری و الا بعد ازمدت کوتاهی از ۲ تا ۱ ماه برای تو مسئولی قرار خواهیم داد که بهکارهایت رسیدگی کند و…
من شب با A [مجید] صحبت کردم و ناراحتی خودم را از اینکه بچهها با اینکه من گفتهام نمیخواهم با تو بیایم ولی مرا با تو گذاشتند مطرح کردم و به او گفتم که بروم و بگویم ولی بعد فکر کردم که من باید هر طور شده خودم را اصلاح کنم و دیگر سر بارِ بچهها نباشم. در جایی که آنها برای حفظ کادرها به مشکلات زیادی دچار شدند من دیگر نباید در این مرحله احساس خودم را اصل قرار بدهم بلکه باید بپذیرم که با او باشم و با او کار کنم و امیدم همه به این بود که بچهها برایم مسئولی قرار خواهند داد.
…
در آخرین شبی که در مسافرخانه بودیم، A [مجید] مطرح کرد که راهنمایی و کمک من برایش خیلی مهم بوده و باعث شده که او بتواند به مبارزهاش ادامه دهد. بعد از یک سری صحبت به من گفت که رفیقی را که او هم گرایش مذهبی دارد و او هم از سازمان انتقاد دارد دیده بدون این که بچهها بدانند.
او همینطور که صحبت میکرد بر وحشتم افزوده میشد و یکباره من به او گفتم چطور کاری کرده که بچهها نمیدانند شاید بچهها مخالف باشند و…
گفت نه. ظاهراً ممکن است بچهها مخالفت کنند اما وقتی بفهمند که من واقعا از زیر بار کار و مبارزه جا خالی نکردهام خوشحال خواهند شد. او گفت که من مساله رفتن و تنها کارکردن را بعنوان فقط یک تهدید بکار بردم که آنها را متوجه ریشه انتقادات کنم و بگویم که مسئله اختلافات ایدئولوژیک از نظر من چقدر مهم است. اما آنها آن را تحلیل به ضعف من کردهاند در صورتیکه حقیقتا اینطور نبودهاست.
آنقدر عصبانی بود که بصورت من سیلی زد
من گفتم که خوب چرا بچهها نباید بدانند که تو فلان رفیق را دیدهای به نظر من کار بدی است و من از همین حالا نسبت به این مساله که پی بردم احساس مسئولیت میکنم و فکر میکنم باید بروم و به بچهها بگویم. من اگر سکوت کنم احساس خیانت میکنم و… در حالیکه گریه میکردم او ابتدا موضع خشمگین و عصبانی گرفتن[ گرفت] و گفت اصلا در تو ظرفیت و صلاحیت هیچ چیزی نیست.
من فکر میکردم تو میفهمی و تشخیص میدهی که این کار به نفع سازمان و خلق است. در صورتی که منافع فردی باعث میشود تو که منافع خلق را مطرح میکنی احساس نکنی. آنقدر عصبانی بود که بصورت من سیلی زد و بسیار عصبانی شد و دیگر با من حرف نزد.
…
من در ناراحتی زیادی بسر بردم نمیدانستم چه کار کنم. وجدانم و احساس مسئولیتم به سازمان حکم میکرد که مسئله را مطرح کنم. [گزارش کنم]
ولی آیا کار درستی کردم؟
آیا منافع جمع را در نظر گرفته بودم و این احساس من از آنجا ناشی میشد؟ بهخودم حق میدادم و گفتم که باید مطرح کنم.
بعد از مدتی که بر اعصابش کنترل پیدا کرد شرح کاملی از تضادهای خودش و شما را برای من مطرح کرد و گفت تمام اینها بخاطر این است که من دارای ایدئولوژی مذهبی هستم. همان ایدئولوژی که محمد آقا، رضا و… بخاطرش شهید شدند و الان هم من نسبت به تو بیشتر به سازمان احساس مسئولیت میکنم و همین عملم از احساس مسئولیت سرچشمه میگیرد.
تو فقط بیک اختلاف ظاهری فکر میکنی و به خودت حق میدهی که جانب بچهها را بگیری ولی من عمیق تر از تو فکر میکنم. بچهها نمیدانند که مسئله ایدئولوژی مذهبی چقدر مهم است و بخاطر این اکثر کادرها و مردم از وقتی فهمیدند که سازمان مارکسیست شده پراکنده شدند. اگر بچهها بفهمند که این جریان واقعی است تحلیل علمی صحیح تری خواهند کرد و این ایدئولوژی را از بین نمیبرند چون افرادی هستند مثل خود من که فقط با داشتن این ایدئولوژی میتوانند مبارزه کنند و…. تو فکر میکنی که به خاطر ضعفهایم بچهها مرا کنار زدهاند. ولی اینطور نیست و اگر من آناً این ایدئولوژی جدید را بپذیرم و از خودم در آن محور انتقاد کنم موضعم مستحکم باقی میماند.
در افکار درهم و برهمی غوطه میخوردم
او گفت تو برخلاف احساست هیچ گونه مسئولیتی نداری که به بچهها بگویی و اینکه مطرح میکنی از مسئولیت تو و صداقت تو به سازمان باید مسئله را بگوئی توجیهی است برای رسیدن به منافع فردی. تو فکر میکنی خوب اگر بچهها بفهمند بخاطر صداقت بهتو آفرین میگویند و تو را روی چشمشان قرار خواهند داد؟
اما نمیدانی که اگر بچهها بفهمند بعدا بخاطر این عملت که باز با منافع فردی خود سازش کردی تو را محکوم خواهند کرد.
ما تا نیمه های شب با هم جّر و بحث میکردیم و من شب سخت و تعیین کنندهای را از سر سرگذراندم. نتیجه بحثها این شد که من فکر کنم و فکر من در این جهت بود:
او راست میگوید. او از من به سازمان نزدیک تر است و صداقتش را دراعمال گذشتهاش نشان داده و این من هستم که بی صداقت بودم. من آنقدر خود کم بین شده بودم که به این احساس واقعی و درست در خودم که باید به سازمان اطلاع بدهم هم شک کردم و گفتم شاید همینطور که او میگوید بخاطر منافع فردی من باشد. بخاطر این باشد که بخواهم خودم را پیش بچهها صادق جلوه دهم. پس من یک فرصت طلب چیزی بیش نیستم و باید با این فرصت طلبی مبارزه کنم. او میگوید من هیچ مسئولیتی ندارم.
دردسرتان ندهم در افکار درهم و برهمی غوطه میخوردم. من آنقدر تنگ نظر و ترسو شده بودم که به این فکر نمیکردم که منافع سازمان اصل است یا منافع من. و اگر هم من عمیقا بخاطر بخطر افتادن منافع سازمان قصد گفتن دارم نباید از تهمت منافع فردی واهمه داشته باشم. به اینها فکر نمیکردم.
دین درستی نداشتم. نه مسلمان بودم و نه مارکسیست
مثل همیشه فقط بخودم فکر میکردم و خودم را اصل قرار میدادم. حتی قضاوت خودم را یعنی مورد دومی که در تصمیم دخالت داشت و مهم بود این بود که واقعا من مسئله ایدئولوژیک را اصل قراردادم و حرفهای A [مجید] برای من احساس مسئولیت در برابر خدا و ایدئولوژی گذشته سازمان ایجاد کرد من که حالا دین درستی نداشتم. نه مسلمان بودم و نه مارکسیست.
اسلام قبلم را از دست داده بودم ولی چیزی هم جایشان ننشانده بودم. صرفا مسئله طبقات و مبارزه با خصلتهای بورژوازی برایم اصل قرار گرفته بود.
قبول کرده بودم که اسلامی که من قبلا داشتم یک اسلام خرده بورژوازی بود ولی در این که اصلا اسلام روبنای طبقه متوسط و خرده بورژوازست یا این که آیا اسلام میتواند ایدئولوژی طبقه کارگر هم باشد یا نه و آیا ایدئولوژی طبقه کارگر فقط مارکسیست است و ایدئولوژی مارکسیست از زیر بنای طبقه پرولتاریا زاده شده و….هنوز مفهوم درستی نداشتم و حتی حالا هم ندارم. و از نوشته هایم میتوانید بفهمید.
با مطالعه فقط کتاب سیر تحولات فلسفه و فلسفه مارکسیسم تقریبا قبول کرده بودم که ماده بر فکر تقدم داشته ولی مسئله تکامل و جهت دار بودن آن و مساله وحی و قیامت و یا اینکه ماده چطور نیرویی است و…. شک داشتم و اینها مسائلی بود که برایم سئوال بود و حل نشده بود.
هنوز مساله قیامت و خدا در اعماق ذهنم بود
هنوز مساله قیامت و خدا در اعماق ذهنم بود. لازمست بگویم که مسئول من در جواب به این سئوالات سیر تحولات و سوالات مطروحه من و حل آنها قادر نبود (ج) [] زیرا خودش هم برایش این مسائل وجود داشت. بهر جهت در برخورد با مسائلی که A [مجید] مطرح میکرد احساس مسئولیتم نسبت به خدا و قرآن و ترس از خیانت به اسلام….. رشد میکرد و رنجم میداد. بهمان اندازه که صداقتم به سازمان در نگفتن مساله رنجم میداد.
آرزو میکردم یک مقدار دانش بیشتری میداشتم و حداقل ایدئولوژی میداشتم تا با آن عمل خودم را تحلیل کنم و به سمتی که اعتقاد دارم بروم و عذاب وجدان ناراحتم نکند. نمیتوانستم تصمیم بگیرم و این عدم تصمیم گیری خصلتی بود که در تمام زندگی گذشتهام میدیدم و آنهم ناشی از خصلت بینابینی من که خصلت خرده بورژوازی است سرچشمه میگرفت.
اما من باز هم با توجیهات خودم و توضیحات A [مجید] در مورد این که… عموما این افکار از منافع فردی تو در میآید و آنچه که واقعی است این است که تو مسئولیتی نداری. تو فقط میخواهی کارکنی و میتوانی و کسی بتو کاری ندارد و عمل من تناقضی با وضع تو ندارد…
من تصمیم گرفتم که بخاطر اینکه صلاحیت تشخیص اینکه کدام [یک از] دو طرف حق دارند را ندارم از A [مجید] خواستم [بخواهم] تا دیگر کوچکترین اطلاعی از کارش و فعالیت هایش به من ندهد و اگر چنانچه من هم کنجکاوری کردم مرا تنبیه کند.
به این ترتیب من قبول کردم که در مقابل شما سکوت کنم تاخود دو طرفِ تضاد سازمان، A [مجید] و رفقایش خودشان حل کنند.
در ضمن این تفکر فعلی و شناخت فعلی را نداشتم و فکر میکردم در نهایت اینها مسائلشان را میخواهند بطور جمعی و متحد با سازمان مطرح کنند و باز در سازمان بکار ادامه دهند و هیچوقت بشکل فعلی دودستگی و جدایی را در ذهنم نمیدیدیم.
آرزو داشتم که مسئولی داشته باشم
بهر صورت، ما آمدیم به خارج از شهر و مشغول به کار شدیم. در این مدت من کاملا جدا مسائلم را در نظر میگرفتم. برخورد من با اصغر [نام دیگر مجید] بجز مسائل مربوط به کارخانه و مسائل در حول و حوش محمل سازی برای صاحبخانه و رفتن و علامت زدن برای شما چیز دیگری نبود. من هنوز آرزو داشتم که مسئولی داشته باشم و کسانی با طرز فکر سازمان به من آموزش بدهند و برخورد داشته باشند. این مساله را در دیداری که بعد از حدود یک و نیم ماه برای اولین بار با علی [بهرام آرام] داشتم در کوچه پس کوچه های بازار مطرح کردم ولی بلافاصله او گفت مگر باز مسئلهای بین شما بوجود آمده. تو باز هم با A [مجید] نتوانستی مسائلت را حل کنی؟ و من گفتم نه بطور فردی و عاطفی درگیری خاصی ندارم. او هم گفت پس حالا هم نباید دیگر انتظار داشته باشی تو این شلوغی باز یکی بیاید و بتو آموزش بدهد.
من این آرزو و خواست را قورت دادم و دیگر از آن با علی [بهرام آرام] صحبتی نکردم چون میترسیدم او فکر کند که باز مسائل من بهمان شدت قبلی وجود دارد و این دلیلی باشد بر اینکه من اصلا در این مدت تغییری نکرده ام و مثل گذشته میخواهم سربار سازمان باشم و خودم مسئلهای را حل نکنم.
بهر جهت، در خفای از شما همیشه نارضایتی خودم را با A [مجید] بودن، با A [خود وی] مطرح میکردم و میتوانید از او بپرسید. من به او گفتم تو با داشتن ایدئولوژی مخالف بچهها و وجود ضعف و بخصوص کنار کشیدنت از نظر سازمان حداقل اگر فرد خائنی محسوب نشوی فرد مورد اطمینانی هم نیستی و به این دلیل تمام افرادی که تو مسئول آنها بودی از تو گرفته شده. این به این معنی است که تو اثرات مثبتی روی آنها نخواهی گذاشت اما در مورد من اینطور نبوده. من برای سازمان فرقی نمیکنم که تو مرا تحت تاثیر خودت قرار بدهی یا نه و…
این حرفها نشان دهنده یک عقده من نسبت به عدم پذیرش سازمان از من بود و یکی اینکه بدبینی مرا نسبت به او نشان میداد و این مسئله در صحبت با او افزایش پیدا کرد و بهحدی که او هم این مسائل را تائید میکرد.
شما حتی گاهی به ما خبرهای موجود را هم نمیدادید
در طول سه ماه یعنی مدتی که ما کار میکردیم وظیفه دیگری که او داشت علامت زدن بود و در این میان ارتباط های ما قطع شد و من اصرار زیادی میکردم که سعی کنم ارتباط وصل شود و دردسری پیش نیاید. گاهی اصرارهای من برای تلفن زدن مجدد و علامت زدن و… وضع من و او را به دعوا میکشاند. او معتقد بود که شما از موضع قدرت برخورد میکنید و اهمیتی برای کوتاهیهای خود در امر علامت قائل نیستید و او معتقد بود که ماهم برای مدتی تلفن نزنیم و یا خبر ندهیم و تلاشی نکنیم تااز این طریق مسئله را درک کنید.
ولی من معتقد بودم ولو اینکه شما بدلایل خودتان ولو اذیت کردن ما هم که باشد [با ما تماس نگیرید] ما نباید برخورد متقابل کنیم و ما وظیفه خودمان را انجام میدهیم. در این جریان گاهی به برخورد های شدید و دعوا میرسیدیم و او مرا سرزنش میکرد که من آدم ترسو و… هستم. او میگفت اگر خودش تنها بود مجبور نبود بخاطر من باز هم علامت بزند و بالاخره از اینکه من نظراتم را بر او و عقایدش مقدم شمردم و عمل کردم ناراحت بود.
…
اما من هرچه بود کار خودم را کردم و دراین موارد اولین جرقه های آتش تضاد ما که تا بحال در زیر سرپوش مسالمت بود جوانه میزد و باعث اختلاف و عدم تفاهم و ناراحتی در همه زمینهها شده بود.
از لحاظ ایدئولوژیکی در این سه ماه فقط یک بار بحث شد و آنهم بخاطر اینکه من روی نظرات مادی و تحلیل های مادی تکیه داشتم و او من را مثل کسی که صم و بکم و عمی شده باشد و چیزی به گوشش نخواهد رفت تلقی کرد و گفت بقیه بحث باشد برای بعد، که این بعد در آن مورد هرگز نیامد. این بحث در مورد کارگران و فرهنگ و روبنای آنها بود.
…
در همین موقعها بود من از شما تقاضای کتاب کرده بودم، اما چیزی به من ندادید و من دلیلی برای عمل شما نداشتم. شما حتی گاهی به ما خبرهای موجود را هم نمیدادید و من مثلا از طریق یک کارگر که وابسته ساواکی بود اخبار ترور را میشنیدم. A [مجید] برای اینکه من بر اساس آگاهی سکوت کنم و تضادهای ما منجر به این بشود که بسمت شما گرایش پیداکنم و مطالب را رو کنم، با سیاست خاصی بعضی مطالب را بدون اینکه من بخواهم مطرح میکرد که من فکر کنم اختلافات ایدئولوژی صرفا از ناحیه ضعف های فردی نیست.
دیگر به او بهشکل یک خائن نگاه نمیکردم
در همین موقع بود که A [مجید] با مطالبی که مطرح میکرد بدبینی های من به شما بیشتر میشد. مثلا در مورد رفیقی[صمدیه لباف] که او میدیدش میگفت که او رفیقی بود که صداقت کامل داشته ولی از وقتی که روی مسائل ایدئولوژیک پافشاری کرده رفقا حتی اُسبل [اسلحه] او را تغییر دادهاند بدون اینکه دلیل این کار را گفته باشند و تا آنجا رسیده که دیگر بجز کارهای عملی به او کاری ندارند و دیگر با او برخورد زیادی نمیکنند و اخبار و مطالب را در اختیارش نمیگذارند. به او هم دیگر کتابی نمیدهند….
بعد از یک مدت مطرح میکرد که این رفیق گفته که میخواهد با فداییها کار کند و از آن موقع برخورد فعال تری با او شده.
بهر حال من که نمیتوانستم عمیقا این مطالب و تضاد ناشی از ایدئولوژیک [ایدئولوژی] را در جریان عمل درک کنم و خوب فکر میکردم بچه های ما در قبل از شهریور و بعد از آن مثلا با فداییها اختلاف ایدئولوژیک داشتند اما عناصر ناصادقی هم نبودند و پا بپای جریان مبارزه تکامل کردهاند و چون دیدم نسبت به A [مجید] با وجود ضعف هایی که در او دیده بودم تغییر کرده بود. روز اولی که او گفت از سازمان میخواهد جدا بشود من به او بشکل یک فرد جا زده نگاه میکردم که دیگر نمیخواهد مبارزه کند. اما بعد که او گفت انگیزه مبارزاتیش نه تنها تضعیف نشده بلکه راسختر شده و بهمین دلیل میخواهد عمیقا با ضعف هایش مبارزه کند و کار را قبول کرده و….. دیگر به او بهشکل یک خائن نگاه نمیکردم و عمل او را برای خودم بهشکل یک برخورد تاکتیکی [ارزیابی میکردم] که ظاهرا بر خلاف جهت مبارزه است ولی اثرش در جهت وحدت بیشتر نیروها و جلوگیری از پراکندگی و چند دستگی است و در بعد ظاهر خواهد شد.
او میگفت برای من مهم نیست که بچهها در یک مرحله بدترین اتهامات را به من بزنند بعد آنها خواهند فهمید که تحلیلشان در مورد من درست نبوده.
بخصوص که از اولین روز مسائل و شرح کامل بوجود آمدن مسائل خودش و سازمان را برای من گفته بود و من احساس میکردم که گویا در این جریان به A [مجید] ظلم شده و این ظلم شدن نه بخاطر ضعفهایش بلکه بخاطر این [است] که او هماهنگی و وحدت ایدئولوژیک با شما ایجاد نکرده. پس شما این عدم حلشدگی را مطلقاً پای ضعفهایش گذاشتهاید و حرف او را که اثبات حقانیت اسلام بوده توجهی نکرده که مثلا به این شکل است که نیکخواه هم ادعا میکند که یک مارکسیست است ولی با تحلیل مارکسیستی او یک خائن است نه مارکسیست و مارکسیست چیز دیگری است جدا از ضعفهای او
این هم میخواهد بگوید که اسلام یک حقانیتی دارد و ممکن است که این با وجود ضعف هایش یک مسلمان خوبی نبوده ولی ضعف او دلیل بر ضعف دین او نمیشود که اسلام روبنای خرده بورژوازی است و ضعف های A [مجید] ناشی از ایدئولوژیاش باشد. او منکر ضعف هایش که از خصلت های خرده بورژوایش ناشی شده و مبارزه پیگری با آنها نکرده نیست، اما از نظر او ضعف هایش ارتباطی با اسلام ندارد. بلکه او معتقد است که اگر مسلمان واقعی بود کمتر این ضعفها درش بود و بیشتر و قوی تر با آنها مبارزه میکرد.
او ضعف هایش را بخاطر عدم شناخت صحیح اسلام و حل نشدگی در آن ایدئولوژی میدانست.
شناختش از من به مارکسیسم بیشتر بود
در بحث این موارد من یک مقدار سعی میکردم از اطلاعاتم در مورد مارکسیست که بسیار ناچیز بود استفاده کرده و بخواهم تحلیل کنم که ایدئولوژی اسلام ریشه خرده بورژوازی داشته و یا اینکه ایدئولوژی که نتواند تو را تصحیح کند پس به چه درد میخورد، یا ایدئولوژی که نتواند شیوه مبارزه با ضعفها را بدست دهد پس چه فایده.
اینها نمیتوانست در مقابل او دلائل منطقی باشد. چه او بلافاصله میگفت ؛ مارکسیستی که نتواند نیکخواه را حل کند چه ایدئولوژی است.
در هرصورت او شناختش از من به مارکسیسم بیشتر بود و همینطور شناختش از من به اسلام و من نمیتوانستم تشخیص بدهم و با قاطعیت تمام حرفهای او را پای مسائل فردیاش بگذارم و یکباره بهسمت شما میل کنم.
…
بخاطر این عدم شناخت صحیح بود که من موضع بینابین را انتخاب کردم. ولی هرچقدر که پیش میرفتم میبایست نقش خودم را معین کنم که من یا جهتم بسمت حل شدگی در A [مجید] و رفقایش است و یا شما را خواهم پذیرفت.
یعنی سیر جریان شدید تکامل و واقعیتها هیچ انسانی را نمیگذارد که در مرحله سازش باقی بماند باید موضع خود را تعیین کند.
من این چنین تعیین کرده بودم : بدلیل اینکه از ابتدا نمیتوانستم تشخیص درستی بدهم که فاش کردن ارتباط A [مجید] با رفقایش برای سازمان چیزی در جهت منافع فردی است یا در جهت منافع خلق و سازمان، پس سکوت کردم و بقول خودم با منافع فردی ام به مبارزه افتادم.
…
حال نیز من برای کارکردن سازمان را انتخاب میکنم و به سکوتم ادامه میدهم تا مسئله خود بخود رو شود. و در نظر داشتم که تا ابد سکوت کنم و در واقع یک واقعیت که نقش خودم باشد را بپوشانم و این هم به این دلیل بود که من با دید شما و تحلیل شما در مورد خودم آشنایی داشتم و میدانستم که شما اگر بدانید که من چنین سکوتی کردهام دیگر مرا خائن میدانید و دیگر با من کار نخواهید کرد. و چه بسا دیگر نتوانم مبارزه کنم. این فکر شدیدترین ضربه دردناکی بود که مرا تاحد یک مرده میکشاند و من خودم را از اینکه ناخود آگاه در این جریان کشیده شده بودم سرزنش میکردم و ناامید و ناراحت میشدم. بهیاد روز اول میانداخت که من مبارزه در کنار شما [را] به بودن در کنار اصغر [مجید] (صرفا مساله عاطفی) با قاطعیت ترجیح داده بودم اما بعدا با یک چنین کاری (سکوت) کرده بودم یعنی با او همکاری کرده بودم.
من در حال حاضر با خوب فکر کردن به مسئله اصلی یعنی نقش سکوت خودم رسیدم و حالا میفهمم سکوت من به معنی همکاری با اینها قلمداد میشود در صورتی که در ابتدا سکوت خودم را به جهت خاصی نمیدیدم و اصلا فکر نمیکردم در طرفی متضاد باشند. به نفع کلی میدیدم در صورتی که من در طول این سه ماه به نفس سکوت خودم که مساوی است با همکاری و توافق و گرایش به سمت A [مجید] پی نبرده بودم.
میتوانید نمونه های گرایش خودم را بسمت شما و برخورد های شدید و ناراحتی هایی که برای A [مجید] بوجود آوردم که نشان دهنده عدم همکاری و همراهی با او بود از او سوال کنید.
در آشوبی سخت بسر بردم
بهخیال خودم و با تحلیل A [مجید] من در این مورد مسئولیتی نداشتم. جریان به اینجا که رسید که چون میدیدم در کنار هم ماندن منجر به این میشود که روز بروز اطلاعات من نسبت به کارهای A [مجید] بیشتر خواهد شد و تقریبا مرا در مقابل شما به همکاری کامل با آنها میکشاند. من از این لحاظ وحشت داشتم. مثلا من در عید بعد از اینکه با بهروز [؟] مطرح کردیم که بدلیل فشار و حاکمیت اصغر ما کار را قطع کردیم فهمیدم که A [مجید] از این بهبعد اُسبل [اسلحه] میبندد و تصور میکردم که شاید او با سازمانی همکاری میکند و عضو شده و همینطور خود او گفت که اگر مثلا باز ما مجبور شویم در کنار هم باشیم من دیگر نمیتوانم کار کارگری کنم و وقتی من بهفکر این مسائل افتادم و قبول کردم که ظرفیت همکاری و سکوت با او را ندارم و قبول کردم که راه من از او جداست و باید جدا شویم.
حالا مسئله بر سر این بود که چطور به شما بگویم جدا شویم. اگر من میخواستم عنوان کنم دلیل بر این بود که نتوانسته بودم ضعفهای خودم را در این جریان سه ماه حل کنم و حالا به بنبست رسیدم. در صورتی که من بطور ظاهری تغییراتی کرده بودم و اگر میخواستم بگویم که او نمیخواهد با من باشد باید دلایل کافی میداشت و با اینکه ما هنوز به راه روشنی نرسیده بودیم او مساله جدایی خودش و من را برای شما مطرح کرد و علتش را مسائل عاطفی قلمداد کرد در صورتی که این مساله واقعیت نداشت. بعد همان لحظه شما از من خواستید که نظرم را بدهم و چون من نمیخواستم بگویم که مسائل من و او حل نشده گفتم که از نظر من ما با هم تفاهم داریم ولی خوب او نمیخواهد با من باشد و این خودش گند مسئله را شدید تر کرد. در واقع شما از ما دلایل محکم میخواستید و ما این دلایل را نداشتیم. از A [مجید] خواستید بنویسد و بدهد، ولی او صحیح ندید و همان زمان بود که مسائل خواهر [موردی که مجید دچار خطا شده بود] را با من مطرح کرد.
در این زمان مسئله لاینحل مانده بود. کار نمیرفتم و شما هم بدون دلیل مارا از هم جدا نمیکردید و بودن پهلوی هم بر همکاری روز بروز بیشتر من میافزود.
کتاب خرده بورژوازی را آورد که من بخوانم و در این مدت من مشغول نوشتن خاطرات کارگری بودم. با خواندن آن کتاب بر خودم لرزیدم.
این مسئله برای من پیش آمده بود که من حال به شما دروغ گفتم شما هم پذیرفتید ولی آیا من صداقت کامل با شما داشتم. آیا با خصوصیات خرده بورژوازی خودم مبارزه کرده بودم. به این فکر میکردم. من هرگز با یک چنین دروغی دیگر نمیتوانم در شما کار کنم و رشد کنم. آن دروغ با رشد تضاد داشت و… آن روز تا عصر که A [مجید] آمد در آشوبی سخت بسر بردم.
به این فکر میکردم که من باید بعداً مارکسیست شوم
حالا بهتر به راهی که در آن بدون فکر افتاده بودم پی میبردم. با A [مجید] همه مسائل را مطرح کردم و گفتم که نمیتوانم با دروغ به زندگی در کنار شما ادامه بدهم. او خیلی عصبانی شد ولی قول داد به تضاد روحی من بیشتر فکر کند بلکه راهی بیابد.
ابتدا ترجیح میدادم که همراه A [مجید] و رفقایش بروم و آنها مرا بپذیرند اما به دروغ وارد شما نشوم. آنرا مطرح کردم ولی او گفت که آنها نمیتوانند مرا قبول کنند زیرا برای من کاری ندارند و سازندگی من در کنار شما بهتر است و صریحا این را گفت که هرگز نمیتوانند مرا با خود ببرند زیرا در من گرایش بسمت شما بیشتر است.
آنها از من خواستند که من بهدروغ خودم ادامه بدهم ولی بعد از اینکه مسئله از طرف خودشان فاش شد من از خودم نزد شما انتقاد کنم.
A [مجید] میگفت که این رفتار واقعا انقلابی است. اما برای من این مسئله مورد قبول نبود. به این فکر میکردم که من باید بعداً مارکسیست شوم، در سازمان مارکسیستی که عقایدش مخالف نظرات A [مجید] است حل شوم. پس از نظر من در آینده A [مجید] و رفقایش افراد خائن و مرتجعی قلمداد خواهند شد که باید با آنها مبارزه کرد. پس چرا از حالا نباید مبارزه کنم. از حالا بگذارم اینها رشد کنند و مزاحمت بیشتر ایجاد کنند، و اگر سکوت کنم و دروغ بگویم مستلزم داشتن یک ایدئولوژی هماهنک با A [مجید] است.
باید از این بهبعد با آگاهی قدم بردارم. اگر میخواهم سکوت کنم بر اساس دلیلی باشد که تشخیص میدهم درست است و بتوانم در برابر آن با هر نیروئی مبارزه کنم.
به این خاطر دلیل قانع کنندهای برای سکوت نداشتم جز یک وحشت و ترس از خیانت به اسلام و خلق. بعد در صدد بر آمدم که ببینم اینها با جدایی از شما بر چه نظر استوارند. یعنی بحث کردم که مگر مبارزه با امپریالیسم بخاطر آزادی خلق نیست. مگر ندیدیم مارکسیست تا مرحله آزادی خلق در کشور های دیگر توانسته پیش برود. شما حالا باید بگوئید که چه شیوه ای جدا از شیوه آنها برای مبارزه دارید و در این راه خودتان زودتر خلق را پیوسته میکنید که مارکسیستها نمیتوانند و یا دیر ترانجام میدهند. من تلاشم این بود که اگر شروع به همکاری با اینها میکنم برای خودم بر پایه استدلال مستحکمی باشد که تا آخرین قدم تردید نداشته باشم. بهر صورت او قبول کرد که هدفشان پیدا کردن این شیوهها بوده و هنوز به جمع بندی آن نرسیدهاند ولی بطور استراتژیک معتقدند که شرایط مبارزه ایران خاص است و…. پس من نمیتوانستم به آنها ایمان بیاورم ولی در این زمینه به شما ایمان داشتم و شیوه مبارزه تان را با دشمن میپذیرفتم زیرا در ویتنام، چین، کره دیده بودم که با شیوه مارکسیستی دشمن خلق شکست خورده بود. در ضمن ایدئولوژی چیزی نبود که یک روزه A [مجید] به من بخوراند.
گفتن من نه به معنای صداقت با شما، بلکه به معنی یک معامله است
اگر میبایست به سمت آنها میرفتم باید در طول حداقل این سه ماه اینها مرا آموزش میدادند و در خودشان حل میکردند.اینها چنین کاری نکرده بودند و اصلا من پایگاهی در ایدئولوژی آنها نداشتم و نخواهم داشت.(آنها گفته بودند)
از ته مانده ایدئولوژی خودم وحشت داشتم. از اینکه به اسلام و خلق ضربه بزنم و چون اینها خود را حامی آن قلمداد میکردند میترسیدم که گفتن من ضربه بر اساس یک واقعیت باشد. آنهم بخاطر منافع گروهی خودم. این بود که من راه اول یعنی گفتن همه مسائل در حالا را انتخاب کردم و به او گفتم این راه بنظرم درست تر است.
او شدیداً عصبانی شد و گفت که من بخاطر منافع فردیام این راه را انتخاب کردم و همه حقایق را زیر پا میگذارم.
او میگفت، گفتن من نه به معنای صداقت با شماست بلکه به معنی یک معامله است. یعنی من بگویم و به این خاطر بچهها مرا قبول کنند.
او میگفت: تو بخاطر مسائل فردی این تصمیم را گرفتهای چون مسائل خواهر را فهمیده ای به ما بی اعتماد شدهای. بگذریم…
دلم میخواست گفتن من با ادامه حیات بچهها تعارضی نداشته باشد
ناراحتی های شدید و زیاد برای ما بوجود آمد و من بدرستی نمیتوانستم تصمیمی بگیرم و هر لحظه بر ملاقات من به روز دوشنبه ساعت ۲ نزدیکتر میشد. آرزو میکردم کسی کمکم کند. دلم میخواست گفتن من [گزارش من] با ادامه حیات بچهها تعارضی نداشته باشد. یعنی من به A [مجید] و رفقایش خیانتی نکرده باشم و در ضمن به شما هم خیانتی نکرده باشم.
از او کمک میخواستم او بعد از یک روز که با رفقایش صحبت کرده بود آمد و به من گفت که پهلوی ما بمان و ما میتوانیم تو را نزد خود نگاه داریم.
دیگر برای من مسخره بود. آنها مجبور شده بودند مرا قبول کنند زیرا که منافعشان به خطر میافتاد، اگر من میرفتم همه چیز را میگفتم بدتر از آن بود که آنها مرا تحمل کنند. فکر میکردم قبول کردن من فقط بدلیل یک ضرورت است و وقتی این ضرورت معنی خودش را از دست بدهد دیگر به وجود من احتیاجی ندارند.
من دیگر دلم نمیخواست با آنها بمانم.
موقعی که میخواستم و لازم بود آنها به هزار دلیل مرا بهجانب شما پاس دادند و آموزشی ندادند ولی حالا قبولم کرده بودند زیرا منافعشان بود.
به این فکر میکردم که اگر به شما بگویم میدانم که شما مرا خائن تر از [او] تلقی خواهید کرد. ممکن است دیگر نتوانم اصلا کار کنم. حتی شما مرا طرد خواهید کرد و همین وحشت طرد باعث میشد که من که دلم میخواست باز هم به کار ادامه دهم و برای خلق مبارزه کنم از طرف شما هم به بن بست برسم. در واقع هر دو طرف بسوی من درهایشان را بسته بودند. و همین تضاد بود که آنقدر به ناراحتی فکری من دامن میزد که راه صحیح را نمیتوانستم تشخیص بدهم.
من تصمیم اصلی خودم را مبنی بر صداقت کامل با شما به او گفتم اما او گفت به چه دلیل در چند ماه گذشته چیزی مطرح نکردی ولی الان میخواهی مطرح کنی. نه بچهها ساده هستند که بخواهند گول تو را بخورند. تو میخواهی نشان بدهی که در این مدت اشکالات تو رو به حل بوده، پس در آن مدت که سکوت کردی یا منافع فردی داشتهای و یا گرایشات ایدئولوژیک و از این دو راه خارج نیست.
عمل بعدی تو تعیین کننده است. بچهها هم همینطور تحلیل خواهند کرد و به صداقت کاذب تو گول نخواهند خورد. حداقل خودت هم خودت را گول نزن. راهی که برای تو میماند یکی این است که نگویی و هرچه پیش آمد حداکثر در بعد از خودت انتقاد کنی. ولی اگر بگویی نشان دادی که در آن مدت و هم حالا جز منافع فردیت چیز دیگری را نمیبینی و حاضری بخاطر آن حیات همه را زیر پا بگذاری. نه سازمان برای تو اصل است و نه ما. و در آن موقع احیاناً تضادت با سازمان بوده که به ما گرایش داشتی.
تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم و حداکثر خودکشی کنم
راهی بنظرم نمیآمد و نمیتوانستم تصمیمی بگیرم و نزدیک ظهر بود که علی [بهرام آرام] باید به منزل ما میآمد. تصمیم گرفتم وقتی A [مجید] رفت از خانه فرار کنم و حداکثر خودکشی کنم. ولی او نمیرفت. من آرزویم این بود که صداقت داشتن من برای سازمان تضادی با منافع این جمع نداشته باشد و آنها راضی بشوند که خودشان مسائل را با شما مطرح کنند. آنها هم که این را صلاح نمیدیدند. بهر صورت متوجه شدم فرار راه درستی نیست و پا گذاشتن روی حقایق و واقعیت است. پهلوی خودم گفتم، امروز هم دروغ میگویم. فوقش تمام کاسه کوزهها سر من میشکند. فوقش اینست که به من میگویند تو فقط منافع فردی خودت باعث شده که از اصغر [مجید] جدا شوی. فوقش سازش و بدتر از آن.
انگیزه غیر اصولی و منافع فردی است که به من نسبت داده شود ولی این بهتر است. فوقش به من میگویند ارتباطت قطع تا ۲ سال کار کارگری برو. ولی خوب حداقل از این همه بند که به دورم بسته شده نجات مییابم.
حداقل باز چند روزی وقت دارم که راه درست را انتخاب کنم و باز با A [مجید] و رفقایش حرف بزنم و قانعشان کنم که مطالب را به شما بگویند.
یا حداقل خودم بتوانم تصمیم جدی تری بگیرم. من میدانستم که گفتن این مطالب به شما ولو از دیدگاه فردی عنوان شود بنفع سازمان و به ضرر A [مجید] و رفقایش است و اصل مطلب در این بود که آیا به نفع نهایی خلق است یا نه؟
منافع فردی من برای گفتن به شما تضادی نداشت و این سئوال برایم بود که بهخاطر خودم منافع خلق را زیر پا میگذارم یا نه.
یک موجود بهتمام معنی بدبخت و متلاشی هستم
روز جمعه با تمام دروغ هایی که گفتم قبول کردید که بنویسم و بعد نظر بدهید. درعین حال از A [مجید] هم خواسته بودید موضع خودش را روشن کند. اگر باز یک سری دروغ سرهم میکردم و مینوشتم و وقت شما و عده دیگری را که که واقعا بخاطر خلق جان میکنید میگرفتم با منافع حیاتی و فعلی خلق بخاطر یک چیز فرعی و چیزی که قادر به شناختش و تشخیص آن نیستم و نظر روشنی ندارم به بازی گرفته بودم. من حداقل به این اعتقاد داشتم که شما منافع خلق راهنمای راهتان است و از لحظه ای دریغ نمیکنید و دارید صادقانه با دشمنان خلق دست و پنجه نرم میکنید. به این اعتقاد داشتم و وقتگیری بیش از حد و اندازه چیزی جدا با نظر و ایدآل اندیشه من بود. در این زمینه که بیش از این نمیتوانم بکشم و بیش از این نمیتوانستم به شما دروغ بگویم.
با A [مجید] صحبت کردم و او هم در اثر برخورد شما بسیار تغییر کرده بود و صداقت را دراین میدید که مطالب را برای شما عنوان کند. او در اینجا پذیرفته بود با اینکه از لحاظ جمع خودشان به ضررشان تمام میشود ولی نمیتواند او هم برای ادامه دروغ به شما دلیل خلقی بیابد.
وجود من که تضاد عمیقی در بین آنها بودم و تصمیم گرفته بودم مطالب را بگویم و این تنها راهی بود که میتوانست مرا زنده نگه دارد ولو اینکه بدست شماها بعنوان یک خائن بعدا کشته شوم. وجود من که مسئله وقت گیری زیادی برای آنها ایجاد کرده بود و میتوانم به عنوان اصلی ترین مسئله وقت گذاری شما را در برخوردشان با خودشان نام ببرم (چون اگر من اصل بودم از ابتدا بخاطر من مسائل را مطرح میکردند و یا حداقل آزادم میگذاشتند که تصمیم بگیرم و یا در نهایت مرا در ایدئولوژی خودشان حل میکردند که دیگر گرایشی بسمت شما نداشته باشم و یا احساس عدم صداقت به شما مرا رنج ندهد).
آنها بخاطر اینکه وقت شما وقت خلق است راضی شدند (شب اول) که مطالب را بگویند. من هم که این موافق میلم بود شروع بنوشتن کردم. اما بعد آنها دیگر کاری به کار من نداشتند. من که تصمیم گرفتم به شما بگویم حالا از نظر آنها یک فرد نفع پرست و یک فرد خائن هم به شما و همه به آنها تلقی میشوم.
آنها بعدا به گفتند که دلشان نمیخواهد مسائل رو شود و میتوانند بازهم در مقابل شما دروغ بگویند ولی دیگر بس است. وجود من اصل آنها را نمیتواند به کار اصلیشان برساند. آنها از این به بعد میبینند که اول از همه از وجود من راحت شوند بهتر است و به این منظور من آزادم که هرکاری که میخواهم بکنم.
A [مجید] میگفت تو نشان دادی که فقط منافع خودت را میبینی و ایدئولوژی نداری به هیچ چیز پابند نیستی.
حتی عاملی که باعث شد من این نوشتهها را به شما برای روز سه شنبه تحویل ندهم دوباره احساس گناه من از این بود که نکند بخاطر منافع فردی حیات اینها و منافع خلق و…. را به بازی گرفته باشم. در نهایت میدیدیم که باز در وجودم احساس گناه به اسلام، به خلق، به خدا بوجود آمده. اینها همه مال این است که در من اصلا ایدئولوژی وجود ندارد یک موجود بهتمام معنی بدبخت و متلاشی هستم.
نمیدانم چه هستم و چه موجود متعفنی
اگر از ابتدا ایدئولوژی داشتم با قاطعیت راهی را انتخاب میکردم و از این باکی نداشتم که ایدئولوژِی مخالفم روی من بد قضاوت کند. تحلیل میکردم که عملم درست است و ناراحتی وجدان رنجم نمیداد.
اما حال در هردو صورت رنج میبرم. و این مال اینست که نمیدانم واقعا کدام راه درست است. من فقط میدانستم که مبارزه با رژیم و مبارزه با خصلتهای خرده بورژوازی درست است ولی اینکه این مبارزه بخاطر مارکسیسم یا بخاطر اسلام باشد نمیدانستم.
حالا میگویم من فقط در صورتی که از این تضاد بیرون میآمدم راحت بودم در صورتی که میتوانستم و باز اجازه داشتم که مبارزه کنم راحت بودم، درصورتی که دروغ گفتن به شما بی صداقتی نبود راحت بودم.
قبول میکنم که نمیدانم چه هستم و چه موجود متعفنی.
…
من هم به شما خیانت کردم و هم به A [مجید] و رفقایش و میدانم اگر من هم مثل A [مجید] و رفقایش دارای ایدئولوژی آنها بودم رنج نمیبردم که دارم به شما خیانت میکنم.
چنانچه آنها از تماس های غیر تشکیلاتی شان رنج نمیبرند بلکه به راحتی کار میکنند و یا اینکه اگر از همان ابتدا میتوانستم این را تشخیص بدهم که مثلا افکار A [مجید] و رفقایش یک افکار صرفا خرده بورژوازی است و خیانت در جهت خلق است آنا به شما میگفتم و واهمه ای از تهمت منافع فردی نداشتم.
من در تمام این مدت رنج کشیدم و روزگاری به سیاهی روزگار من نبوده. من آدم بدبختی هستم. مثل ثروتمندی که آرزو دارد نان بخورد ولی اوره اش سازش ندارد. من آرزو داشتم مبارزه کنم ولی مبارزه با مرزهای فردی من سازش ندارد.
سازمان… باید مرا به قتل برساند
راه برایم بوده که مبارزه کنم ولی نتوانستم و حالا هم باید بمیرم نه بخاطر اینکه از انقلابیون دور هستم، نه بخاطر اینکه درون من صلاحیت نان خوردن را نداشته. من از سه ماه کار کارگری حرفی هم نمیزنم. زیرا چه فایده هزار سال کار میکردم و یا یک روز کار میکردم. مهم این بود که خائن نبودم. آنچه که برای من افسوس در بر دارد نگاه به گذشته دو سال پیشم نیست. نگاه به گذشته ۴ ماه پیش است. آنوقت که من واقعا میخواستم با امراض درونیام مبارزه کنم. آنوقت که راضی بودم کار کارگری کنم ولی برای خلقم ساخته شوم. آنوقت که آخرین فرصت را خلق به من میداد که خودم را در دامنش پاک کنم. اما من باز هم توجهی به عمق نکردم..
(میدانم باز هم خواهید گفت و حق دارید همانطور که در گذشته گفتید و راست گفتید) هنوز هم بدرستی نفهمیدم.
میتوانم بگویم این سکوت من بخاطر A [مجید] نبود.
می توانم بگویم دانستن موضوع خواهر از لحاظ فردی چیز مهمی برای من نبود.
چون من عمیقاً میدانستم که A [مجید] هیچوقت مرا دوست نداشت. من بیشتر از اینکه برای خودم دلم بسوزد برای خواهر و ضربه روحی او ناراحت بودم.
میتوانم بگویم که این برخورد A [مجید] با خواهر برایم در مورد A [مجید] شک بوجود آورد که در ایدئولوژی او هم این نمیگنجد. اما وقتی رفقای او را فکر میکردم میدیدیم که انها که اینطور نبودند و تازه او از خودش هم انتقاد کرده بود.
در حال حاضر احتیاجی نیست که زیاد روی من وقت بگذارید. من میدانم که جای من جز در زیر خاک نیست.
حاضرم آنها که مرا میشناسند دعوت کنید و بدست همه شما اعدام شوم. همانطور که A [مجید] گفته بود و خودم بخوبی میدانم. من دیگر جایی در هیچ کجا ندارم. آنوقت که صرفا مسائل فردی و ضعف فردی داشتم بار زیادی سازمان بودم و حالا که علاوه بر آن یک سر بدبینی و اسمش را بگذاریم شناخت و یک سری رذالت هستم.
در این مرحله و مراحل بعد میدانم که صرف سازمان نیست که مسائل مرا وقت بگذارد که حل کند. باید مرا بقتل برساند.
این حق من است و این خواست خلق است. من از اینکه هرگز نتوانستم خدمتی به خلق کنم. متاسفم.